وقتی توانستم بگویم نه!
خجالت میکشم. از همه مردم خجالت می کشم. همه اطرافیان به این صفتم پی برده اند و آنها که مهربان نیستند، تا می توانند از این نقص سوء استفاده می کنند. در یک کلام من قدرت نه گفتن ندارم. یکی دوبار تلاش کردم بگویم نه! اما بعد از آن غرق در اضطراب و ترس شدم. ترس از طرد شدن، ترس از تنهایی.
زندگی به کامم تلخ شده و اکنون که مرد سی ساله ای شده ام، با نگاه به گذشته خویش در می یابم که کل عمرم را در خدمت اوامر دوستان و آشنایان بوده ام.
در مدرسه، غذاها و خوراکی هایم را می گرفتند و دم نمی زدم. در دانشگاه بارها زحمت جزوه نویسی دیگران بر عهده من افتاده بود. در سربازی روزی نبود که جور پست دیگری را نکشم. بارها به خاطر دیگران ضایع شده ام و آبروی خود را حراج کرده ام.
در این بین گرگی در فامیل داریم که به شدت بدجنس و فرصت طلب است. او پسر عموی من است و خوب می داند چقدر در مقابلش بی زبان و منفعلم. از او به شدت می ترسم. جذبه زیادی دارد و اگر در هر موردی به او پاسخ منفی دهم، با آگاهی از ترسو بودن من، چنان مرا تهدید می کند که شاید ماهها از زمین و زمان هراس داشته باشم.
مثلا سالها پیش سنگی برداشت و با آن شیشه همسایه ما را شکست و گفت بیا فرار کنیم. سنگ از میان پنجره رد شده بود و سر پسر ۴ ساله آنها را طوری شکست که هجده بخیه بر آن زدند.
ما فرار کردیم و در خانه قایم شدیم. اما لحظاتی بعد صدای مشت و لگدی بود که به در خانه می کوفتند. یکی دیده بوده که سنگ پرانی از جانب ماست و پدر آن بچه سر شکسته با نهایت خشم و غضب دنبال مقصر گشت تا به ما رسید.
دقایقی بعد پدرم در اتاق را باز کرد و گفت کار کدامتان بوده. حامد (پسر عمویم) نگاه تهدید آمیزی به من کرد که چهار ستون تنم را لرزاند. در مهلکه ای گرفتار شده بودم. پدرم رو کرد به حامد و گفت کار تو بوده؟ حامد به گونه ای که پدرم را متوجه کند نگاهی معنا دار به من کرد. آن روز کتک مفصلی از پدر خوردم، تا آنجا که خورد و خمیر دو روز در بستر افتادم. حامد مرا تهدید کرد اگر سخنی بگویی، بلایی بزرگ بر تو نازل می کنم بد تر از عذاب الهی. و من از ترس آرام می گریستم و به بدبختی خود فکر می کردم.
هر چه بزرگتر می شدم، حامد به من نزدیک تر میشد تا هر نوع غنیمت مادی و معنوی می توانست از من بستاند.
تلاشی جان فرسا برای به دست آوردن واکمن
اوایل دهه هشتاد چیزی به نام گوشی هوشمند وجود نداشت. مردم برای گوش کردن موسیقی، با نوار مغناطیسی و ضبط صوت های بزرگ سر و کار داشتند. در دوره ای از آن دوران، یک ضبط صوت کوچک به اسم واکمن وارد بازار شد. واکمنی که با باتری کار می کرد و می توانستیم آن را با خود حمل کنیم. یکی دو بار آن را در دست بچه های هم سن خودم دیدم و شدیدا دلم یکی از آنها را میخواست. اما نسبتا وسیله گرانی بود و برای وضع اقتصادی خانواده ما سنگین می نمود. در آغاز سال تحصیلی دوم راهنمایی بودم. یک روز دل را به دریا زده و دلدادگیام به این وسیله را با پدر و مادر مطرح کردم. آنها جوابی مشروط دادند. گفتند معدل نهاییات اگر بالای ۱۹ شود برایت می خریم. این کار برای من محال بود. من سال اول را با چند تجدیدی و معدل ده و نیم، به زحمت گذرانده بودم. زیاد با درس میانه ای نداشتم و به اصطلاح شاگرد تنبل کلاس بودم. همیشه هم سرزنش می شدم و بچه های فامیل را توی سرم می زدند. پدرم با این شرط می خواست مرا از سر خود باز کند. می دانست احتمال آنکه من چنین نمره ای بیاورم، با احتمال مدال طلای خودش در رشته شنای المپیک برابری می کند و شاید هم کمتر باشد.
شب و روز خواب واکمن را می دیدم. فکر و ذهنم همه این شده بود که نوار یکی از آلبوم های مدرن تاکینگ خود را بتوانم با آن گوش کنم. مخصوصا که یک وسیله جانبی به نام هندزفری هم داشت که تا به حال ندیده بودم و با آن می توانستی فقط خودت، فقط خودت آن را بشنوی...
این وعده پدر مرا به تکاپو انداخت. تمام تلاشم را انجام دادم تا به آن برسم. هر روز به صورت مداوم درس می خواندم گاه از شدت فشار بر مغزم، به حالت تهوع می افتادم. اما یک هدف داشتم و آن، چیزی نبود جز داشتن یک واکمن.
نقش والدین در تبلور استعداد نهان فرزندان
عدم قدرت گفتن نه، باز هم دامنم را گرفت
در آن دوران هر سال تحصیلی به سه قسمت تقسیم میشد و به آن ثلث می گفتند. با تلاش شبانه روزی توانستم ثلث اول و دوم را با معدلی بالای ۱۹ طی کنم. این قضیه باعث تعجب همگان شد. حامد هم در کلاس ما بود و باور نمی کرد اینگونه رشد تصاعدی در درسهایم داشته باشم. ثلث سوم نمره ها ضریب دو داشت و تاثیر زیادی بر معدل نهایی می گذاشت. من حساب کرده بودم که با معدل ۷/۱۸ در ثلث سوم، به هدف خود خواهم رسید و معدل نهاییام به بالای ۱۹ میرسد. امتحانات شروع شد و یکی پس از دیگری آنها را با موفقیت طی کردم. خیالم راحت بود که دیگر به هدف خود خواهم رسید. روز امتحان آخر رسید، امتحان ریاضی که آن را کامل بلد بودم. قبل از شروع جلسه حامد آمد سراغم و گفت من هیچی ریاضی بلد نیستم. سر جلسه پیش تو می نشینم و تو جوابها را به من میرسانی تا پاس کنم. گفتم حامد جان نمی شود که. اگر مراقب ببیند جفتمان به دردسر می افتیم. نگاه غضب آلودی کرد و گفت باشد و رفت. همین نگاه کافی بود تا بدنم به لرزه بیفتد. سریع خود را به حامد رساندم و گفتم می گویی چه کنم؟ گفت جواب سوالها را در یک ورق کاغذ بنویس و وقتی مراقب حواسش نبود به سوی من پرتاب کن. ناچارا پذیرفتم. او خیلی راحت می توانست با روان آسیب پذیر من بازی کند.
سوالهای ریاضی را یکی پس از دیگری نوشتم. می دانستم که شرط واکمن را برنده شده ام. آنقدر خوشحال بودم که نگاه های ترسناک حامد را هم در آن لحظه دوست می داشتم. کاغذی را که از قبل در جیب خود گذاشته بودم در آوردم و با مهارت خاصی به دور از چشم مراقب، تند تند جواب سوالها را بازنویسی کردم. به دقت حواسم را جمع کردم، مراقب لحظه ای رفت دم در کلاس و همچون یوزی که وقت شکار را مناسب دیده کاغذ را به سمت حامد پرتاب کردم. از بخت بد کاغذ به گردن حامد برخورد کرد و به وسط کلاس افتاد. توجه مراقب جلب شد. کاغذ مچاله شده را دید و آن را از زمین برداشت. آن را باز کرد و من با استرسی عظیم صحنه را نظاره می کردم. قلبم داشت از شدت ضربان از سینه کنده می شد. مراقب گفت این کار کیست؟ بچه ها ابتدا سکوت کردند. مراقب فریاد زد گفت اگر نگویید کار چه کسی است، همه شما این درس را صفر خواهید شد. یکی از بچه ها مرا نشان داد و گفت: آقا کار این بود!
مراقب به سمتم آمد و با نگاهی غضب آلود محتوای تقلب را با دستخط من چک کرد. در آن لحظه دلم می خواست هرگز وجود نداشته باشم. سیلی محکمی بر صورتم نواخت و ورق امتحانی مرا برداشت و ریز ریز کرد. بعد کتفم را گرفت و با تحقیر مرا از کلاس بیرون انداخت. در این میان حامد حتی جیک هم نزد.
در روزهای آینده دائم پدر و مادرم به خاطر اتفاقی که افتاده بود به مدرسه رفت و آمد داشتند. من هم در خانه با غم و اندوه فراوان می ماندم. چه کتک هایی که در این مدت نخوردم و تحقیرهایی را که به جان نخریدم. حتی جرات اینکه حرفی از حامد بزنم نداشتم.
با اصرارهای خانواده و ورود حاج پرویز از آشنایان ما که در آموزش و پرورش کاره ای بود، حکم اخراج من لغو شد. اما نمره ریاضی ام شد ۳. ریاضی ای که بیش از سایر درس ها ضریب داشت و همین امر معدلم را به زیر ۱۶ کشاند. سقف آرزوهایم بر سرم فرو ریخت، تمام تلاشهایم به خاطر نداشتن قدرت نه گفتن نقش بر آب شد. آنقدر غم بر سینه ام فشار آورد که بیمار شدم و یک هفته در تب سوختم. دیگر خواب واکمن را هم نمی توانم ببینم...
مهربانی خانواده و حسادت حامد
بعد از یک هفته بیماری، یک روز از که خواب بیدار شدم توجهم به جعبه ای کادو پیچ شده جلب شد که در کنار تلویزیون جا خوش کرده بود. کنجکاوانه به سمتش رفتم و کارت کوچکی که به آن آویزان شده بود را دیدم: برای سعید، پسر خوبمان. همانجا در جا به گریه افتادم، کاغذ کادو را باز کردم و عکس واکمن را روی جعبه دیدم. فوران احساسات برای جسم بیمارم خارج از تحمل بود. دقایقی در شک بودم و سر انجام واکمن را از جعبه بیرون آوردم. آن را بو کردم. بوی نویی، بوی تازگی می داد. من صاحب دستگاهی شده بودم که با آن می توانستم فاتح کهکشان ها شوم. چهار عدد باتری قلمی هم همانجا کنار تلوزیون بود و بالا خره توانستم به یکی از آرزوهای بزرگم برسم. ظهر پدر و مادر از سر کار بر گشتند و گفتند خانواده عمو شب به عیادتت می آیند. با ترس و دلهره واکمن را در هفت سوراخ قایم کردم که مبادا حامد آن را ببیند.
پس از جمع کردن سفره شام و شروع شب نشینی، مادرم گفت راستی به خاطر تلاش های سعید در مدرسه برایش یک هدیه گرفتیم. بعد رو به من کرد و گفت سعید جان برو واکمنت را بیاور تا همه ببینند. گویی مرا در دیگ آب جوش انداختند. همان لحظه به سعید نگاه کردم و خشم را در عمق نگاهش دیدم.
آن شب واکمن را به همه نشان دادم و خوشبختانه اتفاق خاصی نیفتاد. شب را با گوش کردن موزیک و با خوشحالی خوابیدم.
دمادم چاشت بود و من هنوز شیدای واکمنم بودم که زنگ خانه را زدند. حامد بود و چون گاومیش سرش پایین انداخت و به داخل آمد. با لحن مظلومانه ای گفت: قرار است با خانواده دو سه روزی به شمال برویم. گفتم شاید لطف کنی و واکمنت را به من دهی تا در سفر داشته باشم و صحیح و سالم برایت باز گردانم.
من که از نه گفتن به همه دنیا و مخصوصا حامد می ترسیدم، آن قدر به واکمنم علاقه داشتم که با خجالت و شرم رو کردم به حامد و گفتم پدرم اجازه نمیدهد.
گفت: قرار نیست کسی بفهمد. من به هیچ کس نمی گویم و تو هم نگو.
گفتم: باتری اش تمام شده.
گفت: میخرم برایش!
گفتم: بگذار برای دفعه بعد.
در این هنگام با کف دست ضربه محکمی بر فرق سرم زد و گفت به درک، آشغال خسیس. بلند شد برود و من که بسیار ترسیده بودم ، واکمن را دو دستی تقدیمش کردم و گفتم تو را بخدا مراقبش باش...
چهار روز بعد واکمن را برایم آورد. درش شکسته بود و دو تا از دکمه هایش جدا شده بود. کلا هم کار نمی کرد دیگر. در برابر این قضیه سکوت کردم و تا مدتها در خانه وانمود کردم که واکمن سالم است. تا یک روز که پدر فهمید و گفت تو لیاقت این چیزها را نداری.
تا به حال در این حد از خود متنفر نبودم...
ادامه ناله هایم
خجالت میکشم. از همه مردم خجالت می کشم. همه اطرافیان به این صفتم پی برده اند و آنها که مهربان نیستند، تا می توانند از این نقص سوء استفاده می کنند. در یک کلام من قدرت نه گفتن ندارم. یکی دوبار تلاش کردم بگویم نه! اما بعد از آن غرق در اضطراب و ترس شدم. ترس از طرد شدن، ترس از تنهایی.
زندگی به کامم تلخ شده و اکنون که مرد سی ساله ای شده ام، با نگاه به گذشته خویش در می یابم که کل عمرم را در خدمت اوامر دوستان و آشنایان بوده ام...
قصه حامد فقط به چیزهایی که گفتم خلاصه نشد. سه سال پیش چشم چپ مرا کور کرد. آن هم برای اینکه در مقابل دختر مورد علاقه اش قدرت نمایی کند. به شوخی مرا هل داد در کوهی از زباله و شیشه شکسته ای در میان زباله ها چشمم را کاملا درید. خیلی زود خانواده ام رضایت دادند و حامد حتی سعی نکرد از دلم به در آورد.
از آن زمان کینه ای سخت نسبت به او برداشتم. اما هنوز هم همان فرد خجالتی و منفعل هستم و می دانم این کینه را با خود به گور خواهم برد. هفته آینده، عروسی حامد با همان دختر است و من تنها ترین بازنده دنیا، در انتظار رسیدن مرگ...
یکسال بعد...
قصه مرا در حالی میخوانید که سه ماه است به کشور پاکستان آمده ام و صاحب یک رستوران کوچک در دل پایتخت این کشور هستم. اسم من دیگر سعید واحدی نیست، و روی تمام مدارکم سهیل عنایتی درج شده. آری، تمام مدارکم جعلی است و اگر می خواهید بدانید چه در این یکسال گذشت، باید ادامه این داستان را بخوانید و از بلایی که سر حامد درآوردم، لذت ببرید.
همانطور که گفتم، یک هفته به جشن عروسی حامد با پریسا مانده بود. همه فامیل می دانستند که از وقتی یکی از چشمهای خود را از دست دادم، با حامد قهر کردم و دیگر هر کجا که او باشد حاضر نمی شوم. البته هیچ کس نمی دانست این تصمیم را صرفا برای دور شدن از شر او گرفتم. بهترین بهانه بود برای اینکه این موجود وحشی و بی رحم را از خود دور کنم و مابقی عمر را هرچند با کینه، اما به دور از حاشیه بگذرانم.
عزا گرفته بودم که وقتی با اصرار خانواده و فامیل مواجه شوم، چگونه دعوت آنها را برای شرکت در عروسی حامد رد کنم. هنوز قدرتی در این خصوص نداشتم.
پنج روز مانده به عروسی موبایلم زنگ خورد و دیدم راحله است. دختر آن یکی عمویم که اتفاقا قبل از اینکه چشمم کور شود، زمزمه هایی مبنی بر ازدواج من و او در فامیل به راه افتاده بود. جواب دادم و دیدم با سراسیمه می گوید لطفا راس فلان ساعت بیا به فلان سینما، به هیچ کس هم نگو. با تعجب پذیرفتم و منتظر شدم ساعت پنج بروم آنجا و ببینم چه شده.
درست سر ساعت قرار آنجا بودم و راحله را دیدم که به دنبال من می گردد. خود را به او رساندم و با نگرانی پرسیدم چه شده؟ گفت برویم داخل تا همه را برایت تعریف کنم.
پرده برداری از زوایای کثیف زندگی حامد
یک ساعت و نیم آنجا بودیم و بدون آنکه یک لحظه فیلم را ببینیم، راحله می گفت و من می شنیدم. گویا راحله از هفت هشت سال پیش دل در گرو من داشته و زمزمه های فامیل مبنی بر ازدواجمان موجبات خوشحالی او و از طرفی حسادت حامد شده بود. به گفته راحله، از همان زمان حامد بازیهای روانی خود را با او نیز شروع کرد. کثیف ترین کار او این بوده که دو سال پیش به بهانه ای واهی و موجه او را به بیابانی برده و از صندوق عقب ماشین یک سگ دست و پا بسته را مقابل او گذاشته و پیت بنزین را به دستش داده گفته سگ را آتش بزن. خودش هم شروع به فیلمبرداری کرده. راحله که در برابر انجام دادن این کار مقاومت کرد او را تهدید نمود که اگر این کار را نکنی خودت را آتش خواهم زد. باز هم راحله مقاومت کرد، حامد عصبی شده و دوربین را در حالت روشن روی کاپوت ماشین گذاشت. سپس در مقابل دیدگان راحله سگ را زنده زنده در آتش سورازند. در آخر هم با خشم لگد محکمی بر شکم راحله زد، آنچنان که نفسش فرو پیچید و بیهوش شد.
من با بهت حرفهای راحله را گوش می کردم. می دانستم حامد روانی است، ولی دیگر نه تا این حد.
گویا راحله به خاطر شدت ضربه کارش به بیمارستان کشید و پزشکان مجبور شدند رحم او را طی یک عمل جراحی سنگین خارج کنند.
به راحله گفتم خانواده ات کاری نکردند؟
گفت تو که پدرم را می شناسی، بسیار به فکر آبروست. گویا حامد قصه ای ساخته بود که من به خاطر بی بند و باری در ماشین غریبه ای نشستم و بعد از کتک مفصلی که از غریبه ها خورده ام، رنجور و نیمه جان کنار خیابان افتاده ام و به سختی به حامد که شرکتش در همان حوالی بود زنگ زدم و او خود را رسانده و مرا به بیمارستان برده.
راحله مثل باران بهار اشک میریخت و می گفت همه این دروغ ها را وقتی به هم بافته که من چند روز بیهوش در بیمارستان بستری بوده ام.
گفتم چرا وقتی به هوش آمدی چیزی نگفتی؟
گفت حامد منتظر به هوش آمدن من بود. وقتی فهمید به سرعت خود را بر بالین من رساند و قسم خورد که اگر حقیقت را بگویم، پدر و مادرم را در برابر چشمهایم خواهد کشت.
گفتم حالا چه شده که این ها را بعد از چند سال به من می گویی؟
نگاهی پر از خشمش را به من کرد و گفت: اکنون فصل انتقام است...!
بعد از فهمیدنِ آنچه که حامد بر سر راحله آورده، موجودی خشن و وحشی در من بیدار شد. این موجود مانند عنکبوتی بزرگ و گوشتخوار در مغز من شروع به جنبش کرد. از سینما بیرون رفتیم و به راحله گفتم من دیگر آدم سابق نیستم، تو هیولای درون مرا آشکار کردی. اکنون دیگر از هیچ چیز نمی ترسم. می خواهم هوار بکشم، هوار. سپس به صورت ناگهانی دو دستم را روی گوشهایم گذاشتم و در شلوغی و همهمه خیابان، با بلندترین صدا شروع به نعره زدن کردم. فقط هم می گفتم نه!
مردم دورم جمع شدند، راحله هم ترسیده بود هم از این بی آبرویی خجالت زده. به زور می خواست جلوی دهان مرا بگیرد، اما حریف نمی شد. یک جوان درشت هیکل آمد جلو و مشت محکمی بر سینه من زد و گفت خفه شو وسط مکان عمومی!
خون جلوی چشمانم را گرفت. پس گردنش را گرفتم و مثل شیری که بوفالو را بر زمین می زند، او را روی زمین خواباندم دو مشت محکم هم روانه صورتش کردم. مردم وحشت زده فرار می کردند و آنجا بود که فهمیدم، فوران کینه شروع شده و خشم زیاد قدرت جسمم را ده برابر کرده. راحله به گریه افتاده بود. دست او را گرفتم و با هم مثل قرقی از مهلکه فرار کردیم.
در کوچه ای خلوت راحله گفت اینگونه می خواهی انتقام بگیری؟ بدون فکر؟ بدون عقل؟ با نعره و داد و بیداد؟ همان لحظه شکست می خوری.
گفتم نترس راحله، آنچه که دیدی انفجار کینه ای نهفته در سینه ام بود. از الان دیگر با حساب و کتاب به پیش میروم. تو فقط نگاه کن چگونه او را نابود خواهم کرد.
با نگرانی پرسید: چه در سر داری؟
گفتم می دانم لوازم سرّی و با ارزشش را کجای خانهشان مخفی می کند. سالها پیش صندوقچه اصرارش را به من نشان داده، آن را در پستوی سرداب خانه گذاشته. مطمئنم داخلش چیزهای به درد بخوری خواهم یافت.
گفت چگونه می خواهی به صندوق برسی؟ گفتم روز عروسی. سپس لبخندی شیطانی بر لبم نشست و راحله را راهی خانه کردم و خود برای قدم زدن، به راه افتادم.
روز عروسی، فصل جدید زندگی حامد
در روزهای منتهی به عروسی حامد، نمایشی جالب به راه انداختم. به خانواده و فامیل فهماندم که هیچ کدورتی با حامد ندارم و گذشته ها دیگر گذشته. اعلام کردم که من نیز به عروسی خواهم آمد. به این شکل توجه ها را از خودم دور کردم. اگر این کار را نمی کردم هر روز می خواستند ریش سفیدی کنند تا با حامد آشتی کنم. اینگونه به نقشه هایم نمیرسیدم. تا اینکه روز عروسی فرا رسید. من می دانستم که خانه پدری حامد در آن روز خالی از سکنه است. آمار همه را داشتم. همه در حال تدارکات عروسی بودند. خوشبختانه خانه آنها دیوار به دیوار خانه پدربزرگم بود و کلید خانه پدربزرگ را هم همه فرزندان و نوه هایش داشتیم. به راحتی از سر دیوار وارد خانه حامد شدم. خانهشان قدیمی بود و هیچ چفت و بستی نداشت. یک راست به سرداب رفتم و در گوشه پستو، صندوق را پیدا کردم. دو قفل بزرگ بر آن زده بود. ولی خب پیش بینی اینجا را کرده بودم و با خود قیچی آهن بر آورده بودم. به راحتی آب خوردن در صندوق را باز کردم. پر از خرت و پرت بود. از جمجمه گربه گرفته تا قوطی پر از سکه های قدیمی و انواع تیر و کمان دستی، یک دوربین فیلمبرداری کوچک و... یک پاکت هم ته صندوق قرار داشت، آن را باز کردم، بیش از بیست عدد پاسپورت و سجل و کارت ملی با نامها و هویت های مختلف وجود داشت. عجب مزدوری بود این حامد. این همه خلاف در زندگی کرده و گیر نیفتاده. این همه پاسپورت و شناسنامه جعلی آنجا چه می کرد؟ توجهم به یکی از آنها جلب شد. برای شخصی به نام سهیل عنایتی، هم شناسنامه زده و هم پاسپورت. اما عکسی به آنها الصاق نشده بود. احتمالا داشته روی این آخری کار می کرده و به مرحله عکس نرسیده. کارش بسیار تمیز هم بود، اصلا با مدارک اصلی مو نمیزد. آن پاکت با همه محتویاتش را در کیفم گذاشتم. لحظه آخر به فکرم رسید که داخل دوربین فیلمبرداری را هم ببینم. یک نوار داخلش بود. نوار را هم برداشتم و از آن راهی که آمده بودم برگشتم...
هیاهوی عروسی
شب در تالار غلغله بود. بیش از سیصد میهمان برای عروسی دعوت بودند. مجری برنامه گفت همه به افتخار عروس و دوماد بایستید و تشویق کنید. پرده های تالار کنار رفت و حامد و پریسا دست در دست هم وارد شدند. شور و هیاهویی به پا بود. صدای موسیقی تکنو و شاد کل فضا را پر کرده بود. از کنار میز ما که رد شدند، حامد یک نگاهی به من انداخت، من با همان چشم سالمم یک چشمک شرورانه به او زدم. عروس و داماد رفتند و در جای خود مستقر شدند. مجری همه را به سکوت دعوت کرد تا کلیپ عروس و داماد بر روی مانیتور بزرگ تالار پخش شود. کلیپی که گفته بودند برای ساختش بیش از پانزده میلیون تومان هزینه کرده اند. چراغهای تالار را کم کردند و همه چیز برای پخش کلیپ مهیا شد. مانیتور شروع به پخش کرد. ناباورانه همه حامد را دیدند وسط تصویر که پیت بنزین را روی سگ زنده ای ریخت و آن را شعله ور کرد. صدای شیون سگ در همه جای تالار پیچید. سالن به هوا رفت. خیلی ها هر چه خورده بودند بالا آوردند. صدای جیغ و داد حضار گوش فلک را کر کرده بود. عروس در همان جای خود از حال رفت و نقش بر زمین شد. حامد هاج و واج به مانیتور خیره شده بود. با اینکه کمتر از سی ثانیه آن فیلم کذایی پخش شد، ولی نشان داد هر آنچه را که باید.
آری، درست حدس زدید. این شاهکار من بود. من آن فیلم وی اچ اس را تبدیل به فایل دیجیتال کردم و به دور از چشم همه، با فلش کلیپ عروسی تعویض نمودم. عروسی به طور کامل به هم خورد و آن شب همه چیز برای حامد نقش بر آب شد. وارد خانه که شدم خندیدم. خنده های هیستریک و دیوانه وار. آنقدر خندیدم که از حال رفتم و تا فردا دگر نفهمیدم چه شد.
آخرین تلاشهای حامد
یک ماه از قضیه عروسی گذشت. ازدواج حامد و پریسا به کل کنسل شد. هیچ کس جز خود حامد، من و راحله نفهمید آن شب در سالن عروسی چه اتفاقی افتاد و آن افشاگری کار چه کسی بود. ضمن اینکه حامد یکی دو هفته کارش درگیر دادگاه و پاسخ به شکایت خانواده پریسا شده بود. شانسی که آورد این بود که آن ویدیو هر گز از آن سالن خارج نشد. وگرنه اگر میخواست درگیر وایرال شدن کلیپ حیوان آزاری و شکایت مدعی العموم شود که دیگر واویلا. شده بودم قهرمان زندگی راحله. گویی دل داغ دیده اش با سطلی آب یخ خنک شده بود. اما این پایان ماجرا نبود. مردک بی رحمی همچون حامد، بیش از اینها باید شکست بخورد...
یک روز از خواب بیدار شدم و همان لحظه گوشی موبایلم زنگ خورد. شماره حامد بود. دیگر از او نمی ترسیدم. جواب دادم و گفتم بله؟
- آفرین. بالاخره بزرگ شدی. دیگر نمیترسی. خشم شب می زنی. خوشم آمد.
- چه میخواهی حامد؟ تو دیگر برای من سایه ای از آن هیبتی که داشتی را هم نداری.
- میروم سر اصل مطلب. از گندی که به زندگی ام زدی می گذرم. از آن مدارک ولی نمی توانم.
- همان شناسنامه ها و پاسپورت های جعلی؟
- ببین سعید! اگر آنها را به دستم نرسانی، آدمهای گردن کلفتی به سراغم خواهند آمد. کسانی که هیچ رحمی ندارند. آنها را میفرستم سراغ تو. قلبت را از سینه در می آورند و در دهانت می گذارند. همین کار را با من هم می کنند. عاقل باش و آنها را به دستم برسان.
- باشد ولی به یک شرط. ابتدا مدارک سهیل عنایتی به همراه عکس خودم را به تو می دهم، میخواهم تغییر هویت بدهم و از کشور بروم. دیدم که هنوز مدارک سهیل عنایتی عکس و مهر ندارد.
حامد از معامله استقبال کرد و به نحوی آن مدارک را به او رساندم. گفت یک هفته جعل عکس من بر روی مدارک زمان میبرد. یک هفته را صبر کردم تا خبر داد آماده است. مدارکم را بیاور و مدارکت را بگیر.
به او اعلام کردم که من پیش تو نمی آیم. آدرس می دهم تا تو بیایی. ابتدا طفره می رفت، ولی وقتی دید فکر همه جا را کردم ناچارا پذیرفت. او را به باغ متروکه عمه ام در بیست کیلومتری تهران فراخواندم و گفتم اگر به غیر از تو کسی بیاید، در جا به روی همه مدارک بنزین میریزم و به آتش می کشانم. گفت: این مدارک برایم بسیار مهمند، همینکه به پلیس نگفتی تا آخر عمر مدیونت خواهم بود...
آتشی که برافروختم
قرارم با حامد نیمه شب فردا بود. به راحله سپردم هر جور شده وقتت را آزاد کن و به خانواده بگو با دوستانت خواهی بود. قرار است تو را سورپرایز کنم. هر چه پرسید که چه در سر دارم، جوابی ندادم.
شب موعود فرا رسید، با دوربین یک چشمی جاده منتهی به باغ را رصد می کردم. از یک کیلومتری ماشین حامد را تشخیص دادم. زنگ زدم و گفتم ماشین را همانجا پارک کن و تا باغ عمه پیاده بیا. ترس این را داشتم که افرادی در ماشین پنهان شده باشند. راه تا خانه عمه تاریک بود. اگر کسی هم در ماشین بود، باید حامد را دنبال می کرد تا خانه را پیدا کند، و در این صورت من میفهمیدم. پس مطمئن شدم حامد تنهاست. به راحله سپرده بودم تا وقتی نگفتم، جلوی حامد پیدایش نشود. حامد رسید و خیلی غافلگیرانه در لحظه اول بغلم کرد. اتاق های باغ مخروبه ای بیش نبودند و برق هم نداشت. برای همین از قبل در حیات یک چادر مسافرتی ۱۲ نفره به پا کرده بودم. حامد را دعوت کردم داخل چادر تا گفتگو کنیم. حرفهایی بین ما رد و بدل شد.
- راستی سعید، در آن فیلم سگ سوزی، قسمت لگد زدن من به شکم راحله را چرا کات کردی؟ نمیخواستی انتقامت زهردارتر شود؟
- راحله دختر آبروداریست. ملاحظه او را کردم. نخواستم بعد از مدتها انگشت نمای مردم شود، وگرنه قصد لطف به تو را نداشتم.
- آیا در مورد این مدارک جعلی به کسی هم چیزی گفته ای؟
- خیالت راحت. من به مدارک سهیل عنایتی نیاز دارم. اگر تو را لو می دادم، دست خودمم دیگر به آنها نمیرسید. راستی تو از کی رفته ای در کار جعل؟
- از هشت سال پیش. استعداد زیادی در خود دیدم. با شبکه ای جاعل آشنا شدم و بعد از آموزش، کار خود را شروع کردم. تو چرا به مدرک احتیاج داری؟ تو هر جایی که بخواهی می توانی بروی، مدرک جعلی چرا؟
- این دیگر به خودم مربوط است. مدارکم را آورده ای؟
-آری، چنان حرفه ای برایت هویت جعلی ساخته ام، که حتی زبده ترین کارشناسان اسناد جعلی نیز به تقلبی بودن آن پی نخواهند برد. همینجا در این کیف است.
بعد از اینکه مدارک را نشانم داد و از صحت وجودی اش خیالم راحت شد، نوبت به این رسید که من هم بروم و مدارک را برایش بیاورم. پس از چادر خارج شدم...
ده متر آن طرف تر، کپسول نیتروژنی که کار گذاشته بودم را باز کردم. سر شلنگ کپسول با ظرافت خاصی به نقطه ای کور از چادر متصل بود. آرام آرام نیتروژن داخل چادر منتشر شد. ثانیه شمار را نگاه کردم و بعد از شصت ثانیه کپسول را قطع کردم. اکنون می دانستم حامد در چادر بیهوش شده است. اگر یک دقیقه دیگر باز می گذاشتم، او میمرد. ولی نباید میگذاشتم بمیرد. با او کار دارم...
به سرعت هوای داخل چادر را جابجا کردم و دست و پای حامد را با طنابی محکم بستم و سخت گره زدم. فریاد زدم: راااااحله بیاااااااا.
راحله رسید و صحنه را دید. جیغ بنفشی کشید و همانجا بالا آورد. با دستپاچگی گفت اینجا چه خبر است؟ گفتم تا دقایقی بعد می فهمی.
ترحم راحله، جنون من و اتفاقی که نباید می افتاد
حامد به هوش آمد و خود را در آن وضعیت دید. می شد ترس را در اعماق وجودش حس کرد. اما خود را خونسرد نشان داد. گفت پس جفتتان برای من انتقام گیر شده اید. راحله زبانش بند آمده بود و چیزی نمی گفت. پس من سخن را شروع کردم.
" تو فکر کردی با به هم ریختن ازدواجت همه چیز جبران شد؟ چشم کور من، ناتوانی همیشگی راحله برای فرزند آوری، همه بازی های روانی ای که در زندگی با من و راحله داشتی همه جبران شد؟ نه خیر! من برای تو دارم هنوز. چشم در برابر چشم."
کیف ابزارهایم را باز کردم و یک تیغ موکت بری از آن در آوردم. راحله جیغ زد و گفت می خواهی چه کنی؟ گفتم چشمم چپم را درید، چشم چپش را می درم. حامد با شنیدن این حرف ترسید و به تقلا افتاد که خود را از شر طنابها راحت کند. اما او را خوب بسته بودم و خیالم راحت بود. با خونسردی نشستم کنار حامد و تیغ را به چشم او نزدیک کردم. راحله پرید به دستم تا جلوی مرا بگیرد. از این حرکتش خشمگین شدم و او را به آن سوی چادر هل دادم. حامد خندید و گفت تبریک می گویم. تو هم شدی مثل من. سیلی محکمی به گوشش زدم. حامد که دید در کار خود جدی ام سعی کرد از بار روانی بر من متحمل کند. شروع کرد به رجز خواندن. گفت تو عرضه اینکار را نداری. تو خون از نزدیک ندیده ای. برای این کار ضعیفی. این نمایش مسخره ات، فقط باعث آشکار شدن حقارتت می گردد.
واقعا کار خود را بلد بود. به شدت با حرفهایش به هم ریختم. اما کنترل خود را در دست گرفتم و در همان لحظه تیغه تیز تیغ موکت بری را در چشمش فرو کردم. خون به صورتم پاشید و نعره حامد به هوا رفت. راحله غش کرد و افتاد. حامد بدون اراده سرش را دیوانه وار به چپ و راست می چرخاند. درد زیادی داشت. انگشتم را در چشمش فرو کردم و کاسه چشمش را به در کشیدم...
بعد از دقایقی حامد بی حال شد و فقط ناله های ضعیفی می کرد. راحله به هوش آمد، میله ای بین مچ چپ و راست پای حامد با طناب گره زدم تا پاهایش باز بماند. به راحله گفتم نوبت توست. گفت چه می گویی؟ تو را به خدا برخیز تا به بیمارستانش ببریم. تیشه ای سنگین از کیفم در آوردم به راحله دادم. گفتم او رحِم تو را از تو گرفت. چشم در برابر چشم. تو باید با این تیشه بیضه هایش را له کنی. یک ضربه محکم بزن تا انتقام تکمیل شود.
راحله تیشه را پرت کرد به گوشه اتاق و گفت من مثل تو نیستم. تو هم حیوان کثیفی هستی مثل حامد و به صورتم تف کرد.
در اینجا موج خشم، جنون خفته در اعماقم را بیدار کرد. خشمی که به یک اژدهای ویرانگر تبدیل شد. راحله را با طناب در مقابل حامد بستم و گفتم خوب نگاه کن. تیشه را بلند کردم و ضربه ای محکم بر بین پاهای حامد وارد کردم. خس خسی از گلوی حامد در آمد و نفسش قطع شد. سرم را بردم نزدیک صورتش. نفس نمی کشید. گوشم را به سینه اش چسباندم، قلبش تپش نداشت. من چه کرده بودم؟ آیا او را کشتم؟
فصل آخر، فرار
آن شب ناخواسته حامد را کشتم. قصدم نبود بمیرد. بلکه هدف نقص عضو او بود، همانطور که او من و راحله را نقص عضو کرده بود. فکر همه جا را کرده بودم. کپسول نیتروژن خریدم و کلی تحقیق که استنشاق آن تا چند ثانیه فرد را بیهوش می کند و نمی کشد. ضربه به بیضه ها هم می دانستم مرگ آور نیست. اما هیچ چیز آنطور که می خواستم پیش نرفت و من قاتل شدم. اما چیزی که هرگز باور نمی کردم، لو دادن من به پلیس توسط راحله بود.
به هر حال من از قبل می دانستم وقتی حامد را نقص عضو کنم، باید از کشور فرار کنم. حال با مردن حامد، در اصل نقشه ام تغییری ایجاد نمیشد. آن شب راحله را به خانه رساندم. در مسیر کل نقشه فرار را برایش شرح دادم و گفتم از قبل همه چیز را آماده کرده ام. قاچاقی به افغانستان میرویم و از آنجا به صورت قانونی به پاکستان خواهیم رفت. من با هویت سهیل عنایتی، تو هم با هویت خودت. آن شب راحله تا منزل لام تا کام حرف نزد. من هم فشاری به او نیاوردم و اجازه دادم صحنه های ترسناکی که دیده را هضم کند. بعد از پیاده کردن راحله، به سمت باغ عمه به راه افتادم، تا هم دو سه روز آخر ماندنم در ایران را بگذرانم، و هم جسد حامد را دفن کنم. به هر حال دیر یا زود لو می رفتم. اما تا به ابتدای جاده رسیدم، از دور چراغهای گردان پلیس را دیدم و از ترس میخکوب شدم. با سرعت از آنجا دور شدم. تمام پولها و پس اندازم را در منزل پدربزرگ مخفی کرده بودم. می دانستم حال که پلیس ماجرا را فهمیده، خیلی زود برای پیدا کردن من به آنجا هم می رود. به خاطر همین زمان را نکشتم و مثل باد به سمت خانه پدربزرگ به راه افتادم. مشخصا بدون پول نابودی من قطعی بود.
کم کم خورشید طلوع کرد و صبح از راه رسید. کلید را به داخل در انداختم و وارد حیاط شدم. پدرم را دیدم که مشغول آب دادن به باغچه هاست. مرا دید و گفت این وقت صبح اینجا چه می کنی؟ گفتم پدر وسایلی دارم که باید بردارم و با عجله بروم. بعدا برایت توضیح می دهم. گفت "باشه بابا، مراقب خودت باش". بغضم ترکید و بی اختیار به گریه افتادم. رفتم پدر را بغل کردم، می دانستم دگر این مرد را نمی بینم. از کارم بهت زده شده بود. گوشی پدر زنگ خورد. از او خواستم اگر مرا دوست دارد، آن را بی پاسخ بگذارد و بعد از رفتن من جواب دهد. با نگرانی حرفم را پذیرفت. به سرعت به سرداب رفتم و کوله پشتی و ساکی را که از قبل آماده کرده بودم برداشتم. کلید ماشینم را به پدر سپردم و برای آخرین بار روی ماهش را بوسیدم و رفتم...
زندگی آرام، با چاشنی عذاب وجدان
قصه مرا در حالی میخوانید که سه ماه است به کشور پاکستان آمده ام و صاحب یک رستوران کوچک در دل پایتخت این کشور هستم. اسم من دیگر سعید واحدی نیست، و روی تمام مدارکم سهیل عنایتی درج شده. آری، تمام مدارکم جعلی است، و یادگاری از حامد. در اینجا با غربت می سوزم و میسازم. مردم محلی مرا دوست دارند و با من به احترام رفتار می کنند. این که یک چشمم نمی بیند، باعث شده که ترحم بیشتری هم به من داشته باشند. هیچ گاه با ایران تماسی نگرفتم. خواستم گذشته در ایران بماند و زندگی جدیدی را در پاکستان شروع کنم و در همین غربت بمیرم.
هر چند زندگی بر من آرام می گذرد، اما عذاب وجدانی دائمی همراه من است. بعضی از شبها کابوس می بینم. در اکثر کابوس هایم حامد را میبینم که دست و پایش بسته است و التماسم می کند که بازش کنم. هر بار که میخواهم او را رها کنم، از خواب می پرم.
نمیدانم، شاید روزی برسد که بگردم و خود را تحویل قانون دهم. شاید هم این عذاب وجدان کم کم محو شود و تا پایان عمر همینجا به آرامی زندگی کنم.
نمیدانم، نمیدانم...
پایان
تهیه شده در وب سایت نت به نت
نویسنده: محمد حنطه ای